عشق بی پایان

عشقولانه

عشق بی پایان

عشقولانه

داستان مرد جوان

مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده

پیرمرد : معلومه که نه
چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟
یه چیزایی کم میشه ...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه
ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟
ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟
خوب ... آره امکان داره
امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیشتر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی

ادامه مطلب ...

داستان سلیمان ...

روزی، روزگاری سلیمان نبی فرزند داود نبی، انگشتری داشت که اسم اعظم بر نگین آن نقش شده بود. سلیمان نبی به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود.

دیوان و پریان در زیر قدرت آن نام، برای او قصرها، کاخ‌ها، جام‌ها و پیکره‌ها می‌ساختند.

دیو، استعاره‌ای از نفس است که اگر آزاد باشد، آدمی را به خدمت خود گیرد و هلاک کند و اگر دربند و فرمان درآیند، خادم دولت سرا شود.

 روزی از روز‌ها سلیمان نبی، انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی از این واقعه  باخبر شد و در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد.

کنیز انگشتر را به دیو داد. دیو با سرعت خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست. چون او ادعای سلیمانی کرد، خلق فرمان بر او شدند. چرا که از سلیمانی جز صورت و خاتمی نمی‌دیدند.

از سوی دیگر، چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبردار شد، به سمت مردم رفت و گفت؛ خلایق، سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کرده و از شهر بیرون راندند.

 

حکیمانه

 سلیمان که به ملک و سلطنت اعتنایی نداشت، چرا که در عین پادشاهی و سلطنت خود را مسکین و فقیر می‌دانست، رو به ساحل دریا گذاشت. و در آنجا به ماهیگیری و گذران عمر مشغول شد.

 اما، بشنوید از روزگار دیو...، دیو چون به تزویر و نیرنگ بر تخت سلطنت نشسته بود، ترسان و هراسان بود. چرا که مردم شهر چون انگشتر سلیمانی را با او می‌دیدند. حکومت و سلطنت او را پذیرفته بودند.

به همین خاطر، دیو پادشاه، غرق در لذت‌های دنیوی از بیم آنکه مبادا انگشتر خاتم روزی، بار دیگر به دست سلیمان افتد، آن را به دریا افکند. تا به خیال خویش، این انگشتری به کلی از میان برود و او همیشه در مسند پادشاهی  بر مردم حکومت کند.

مدتی بدین سان گذشت. مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند؛ این آن سلیمانی است که زمانی بر ما حکومت و پادشاهی می‌کرد. گویی دیوی است که به جای سلیمان با نیرنگ و ریا نشسته است.

آمد آن روزی که نفس پلید، ماهیت پست و ظلمانه دیو بر مردم آشکار شد و همه از او روی گردان شدند. آنها در کمین فرصتی تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او بنشانند.

 

ادامه مطلب ...

دانشجویان در دانشگاه ...

عکس هایی از دانشجویان در دانشگاه ...


ادامه مطلب ...

عشق..

                                   عشق من!                                   

 اگر ماه بودم به هرجا که بودم

سراغ تورا از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم به هرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم

مرا می شکستی مرا میشکستی 

  

 

از من نپرس که چقدر دوستت دارم

اینجا تو قلب من حدو مرزی برای حضورت نیست

به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم

مگه ماهی بیرون از آب می تونه نفس بکشه؟

مگه می شه هوارو از زندگی ام برداری و من زنده بمانم

تو تمام زندگی منی

از تو دل گیرم

دلم میخواد ببینمت بازم بخندی تو نگام
آخه فقط تو میدونی از زنده بودن چی میخوام

دلم بهم میگفت تورو میشه یه جور دیگه خواست
آخه فقط قلب توئه که با من اینقدر سر به راست

از تو دلگیرم که نیستی کنارم .. من دارم می‌میرم تو کجایی من باز بی قرارم
میدونی جز تو کسی رو ندارم .. باورم نمیشه اینقدر آسون رفتی از کنارم

ترانه سرا: رشید رفیعی