عشق بی پایان

عشقولانه

عشق بی پایان

عشقولانه

برای ان مینویسم...

برای ان عاشق بی دل می نویسم که حرمت اشکهایم را ندانست
برای ان مینویسم که معنای انتظار را ندانست،
چه روزها و شبهایی که به یادش سپری کردم
برای ان مینویسم که روزی دلش مهربان بود
می نویسم تا بداند دل شکستن هنر نیست
نه دگر نگاهم را برایش هدیه میکنم ، نه دگر دم از فاصله ها میزنم
و نه با شعرهایم دلتنگی ها را فریاد می زنم
می نویسم شاید نامهربانی هایش را باور کند

دریا و ساحل


از دریا پرسیدم:که این امواج دیوانه ی تو از کرانه ها چه میخواهند؟

چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟

دریا در مفابل سوالم گریست! امواج هم گریستند...

آن وقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ تنها آدمها نیستند امواج هم مانند آدمها می میرند و

این امواج زنده هستند که لاشه ی امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل

خاموش می سپارند!

ارزو

آرزو دارم شبی عاشق شوی. آرزو دارم بفهمی درد را. تلخی

برخوردهای سرد را. می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی.

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی. می رسد روزی که شبها

در کنار عکس من نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

عشق امانت با ارزشیه که هر کسی تو قلبش میزاره برایه همینه که هر

وقت بخوای عشقت را از کسی پس بگیری باید قلبش را بشکنی

اگه برای تمام دنیا تو یک نفر هستی.برای من همه ی دنیایی..ای هم

نفس،زیباترین لحظاتم را به پای ساده ترین دقایق زندگیت خواهم

ریخت... تا باز هم بدانی که من عاشق ترین عاشقانت هستم



یادته یه روز بهم گفتی : هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که

نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهتت بخنده ... گفتم : اگه بارون نبود چی ؟

گفتی : اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمونم گریش می گیره ... گفتم : یه

خواهش دارم . وقتی آسمون چشمام خواست بباره تنهام نزار . گفتی :

به چشم ... حالا امروز من دارم گریه می کنم اما آسمون نمی باره ...

تو هم اون دور دورا ایستادی و بهم می خندی